جمعه 7 اردیبهشت 1403، 26 April 2024

تبلیغات
حکایت آموزنده زاهد و چند پاسخی که شنید
حکایت آموزنده زاهد و چند پاسخی که شنید
  • 7 سال و 6 ماه قبل - 8 آذر 1395 ساعت 22:37
  • تعداد بازدید: 1550

حکایت آموزنده زاهد و چند پاسخی که شنید

حکایت آموزنده زاهد و چند

زاهدی گوید:

جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم اینا  روشنایی از کجا اورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

 

توسط: صبا

منبع:

این مطلب را به اشتراک بگذارید:
نظرات

نظرات (0)

اولین نظر را شما ارسال کنید.

ارسال یک نظر

کد امنیتی

لطفا چند لحظه صبر کنید